23-04-2011, 09:24 AM | #1 |
(کاربر طلایی)
تاریخ عضویت: Feb 2011
نوشته ها: 956
|
خاطره شکار قوچ البرز
خورشید بالاتر کشیده بود و ما عرقریزان بهسر کوه رسیده بودیم. با جرعهای آب گلویی تازه کردیم و آرام آرام بهراه افتادیم … خوابم نمیبرد، تا چشمهایم را روی هم میگذاشتم، قوچ و میشها پشت پلکهایم صف میکشیدند.. قوچ بسیار زیبایی بود با شاخهای باز و قرینه؛ 9 سال را پشت سر گذاشته و ریش سیاهش ابهتی به او بخشیده بود. میخواستم عکس بگیرم. دوربین را بیرون آوردم و شاتر را فشردم ، اما … … بعد از چند سال انتظار بالاخره قرعه بهنامش اصابت کرد و موفق شد پروانه شکار بزرگ بگیرد. با خوشحالی بهمن زنگ زد و خبر مسرتبخش گرفتن پروانه شکار قوچ البرز مرکزی را داد و خواست تا یک برنامه جفت و جور و تمام عیار شکار دو نفره را بریزم. پروانه مربوط به یکی از مناطق اطراف تهران بود. پیش از هر چیز بهبررسی محل پرداختم. بعد از ارزیابی کامل محل و پیدا کردن دو سه دسته قوچ خوب و کشف اینکه در کدام نقطه منطقه بیشتر میشود پیدایشان کرد، اطلاعات نسبتا خوبی در اختیارش گذاشتم. … بالاخره روز اول از فرصت سه روزه ما فرا رسید. یک روز نسبتا بهاری در دیماه. من با آن منطقه کاملا آشنا بودم. در چنین روزهایی از فصل زمستان در این ارتفاعات سوز و سرمای آزار دهندهای را باید شاهد میبودیم. اما آن روز خورشید رمقی گرفته بود و گرمای رضایتبخشی را بهپیکره سرد کوه میریخت. محیطبان قدیمی و کارکشتهای که همراه ما بود گوشزد کرد که فریب گرمای آفتاب را نخوریم:«بالاتر هوا سرد میشود. لباس گرم بردارید.» سپس دوربین روسی خود را جلو چشمانش گرفت و تعدادی قوچ و میش را نشانمان داد که سر راهمان بودند و ممکن بود که شکار ما را رم بدهند. مسیر حرکتمان را عوض کردیم و با در نظر گرفتن جهت باد خود را به سمت قله کشیدیم تا بتوانیم گله سر راه را دور بزنیم. حدود نیم ساعت راه رفته بودیم که دوست شکارچی ما با علامت دست نشان داد که از نفس افتاده و احتیاج به استراحت دارد. محیطبان همراه ا برای اینکه دوست من را شارژ روحی کرده باشد حرفهای جالبی زد. ساعت 30/8 صبح بود. او میگفت که از حالا به بعد جهت باد از پایین به سمت سره کوه است درست برعکس شبانگاهان کوه که باد از سره به پایین میوزد و ما اگر خودمان را به سره برسانیم از بالا به منطقه مسلطم، ضمن اینکه اگر شکار مورد نظرمان را در زیر دست پیدا کنیم راحتتر سر نیز خواهیم رفت و امکان باد گرفتن شکار کمتر است. شاید برای روحیه دادن بهدوست من این حرفها را میزد، اما در هر کلامش درسهای زیادی نهفته بود. درسهایی که استاد سختگیر طبیعت بهاو آموخته بود. کاروان سه نفره ما نفس نفس زنان سینه را بالا میکشید. آقا سید که پیشاپیش حرکت میکرد رو به من کرد و ایستاد. در منطقه مرد محیطبان را آقا سید مینامیدند. تقریبا دو برابر ما از خدا عمر گرفته بود، از ما ولی چابکتر و سرحالتر مینمود. از من پرسید، مگر شما سیگار میکشید که اینطور از نفس افتادهاید؟ - هم بله، هم خیر! - چطور؟ گفتم: اگر منظورت از سیگار کشیدن پک زدن به توتون است، خیر. ولی هر کسی که در شهر پردود و دم تهران زندگی می کند بهاندازه روزی یک و نیم پاکت سیگار رایگان، میهمان افتخاری شهر تهران است. خندهای کرد و دیگر چیزی نگفت. خورشید بالاتر کشیده بود و ما عرقریزان به سر کوه رسیدهبودیم. با جرعهای از آب گوارای چشمه پایین کوه که همراه داشتیم گلویی تازه کردیم. بعد از مقداری استراحت آرام آرام به راه افتادیم. آهسته و پنهان، سرکشان و محتاط، هر درهای را بهدقت پاک میکردیم تا مبادا شکاری را رم بدهیم. دره زیر پایمان را دوربین کش میکردم که ناگهان سردی یخ را در مچ دستم احساس کردم، دست آقا سید بود که مچم را گرفته و بدون کلامی به سمت زمین میکشاند و مرا مجبور بهنشستن میکرد نگاهش اما با ما نبود. نقطهای را در کوه انتخاب و روی آن زوم کرده بود. مسیر دیدش را نگاه کردم چیزی نبود. چند دقیقه بعد دوربین را پایین آورد و بهآرامی گفت، قوچها! در فاصله تقریبا 1500 متری ما یک گله شکار میچرید، دقیق نگاه کردم و دیدمشان، شش تا قوچ خوب داخل گله بودند. بهآقا سید گفتم تقریبا دو هفته پیش یک گله ششتایی قوچ دیدم، تو همین منطقه که خیلی خوب بودند،نظر ما هم این است که همانها را پیدا کنیم و برویم سراغشان. لبخند استادانهای زد و بهمن گفت،آن شش تا قوچ حالا بین صد تا چشم تیزبین و پنجاه کله هوشیار میش پنهان شدهاند. فصل کل دوییه پسرجان. قوچها حالا قاطی گله شدهاند و سر تیر رفتن آنها کار راحتی نیست. گله مورد نظر ما در قسمتی از کوه میچریدند که بسیار باز بود و جایی برای پناهکردن و نزدیکشدن بهآنها نبود. یک ساعتی غرف در تماشای قوچ و میشها گذشت و من بهاندازهای از مناظر و فیلم مستندی که در بزرگترین سینمای جهان با پردهای بزرگ میدیدم لذت میبردن که یک یوز از نگاه کردن بهگله غزالها. آخر در مجلهای خوانده بودم دانشمندان معتقدند که یوزها در هنگام سیری روی بلندی مینشینند و بهگله حیوانات با لذت نگاه میکنند، این عمل بسیار شبیه تلویزیون نگاه کردن انسانها است. سپس بهآقا سید گفتم چکار باید کرد؟ با خونسردی مثالزدنی که داشت یک اورس پیر را نشانمان داد و گفت باید بکشیم زیر آن اورسی و منتظر بمانیم تا ببینیم که شکار در ادامه چریدن بهکدام طرف میرود. شکار زیر دست ما بود و بهسمت بالا میآمد، اما خیلی آهسته. تن خود را یله داده بودیم بهسکون کوه و از سکوتش لذت میبردیم. غرق در این همه زیبایی و شکوه، بوتههای خشک با صبوری تمام صورت بهسیلی سرمای زمستان سپرده بودند و بهار را انتظار میکشیدند. خورشید بهوسط آسمان رسیده بود، اما از گرمای صبح دیگر خبر نبود؛ سوز مهر سوزی نرم نرم بهپوست صورت من سوزن میزد. در زیر همان درخت ناهار را صرف کردیم – جای همه خوانندگان خالی. سفره ما خیلی رنگین نبود،ساده ساده، اما در سر هیچ سفره رنگینی و در هیچ رستوران آنچنانی غذایی بهاین لذیذی نخوردهام. اصلا در هیچ رستورانی نمیشود این همه غذا خورد. شاید کوهپیمایی و یا طبیعت کوه ما را این چنین گرسنه کرده بود. خیلی دلم میخواست میتوانستیم یک چای کندوکی هم دم میکردیم و میخوریدیم،اما ترس از اینکه شکارمان رم بخورد این اجازه را نمیداد.ژقوچ و میشها بالاتر آمده بودند، به فاصله 900 تا 1000 متر. تعدادی از آنها قصر خوابیدن داشتند،اما شیطنت قوچها مانع آن میشد و هر از گاهی گله را به این طرف و آن طرف میدواند. هر بار که گله بهسویی رم میخورد رنگ از رخسار دوست ما میپرید. چند باری پیشنهاد داد که با یک شلیک هوایی شکار را بهمنطقه دیگری بفرستیم و آنگاه برویم سرتیرشان! اما دفعه آخری که این پیشنهاد را داد آقا سید رو به او کرد و گفت: پروانه کل اگر داشتی شاید یک کوه آنطرفتر کل مورد نظرت را پیدا میکردی، اما قوچ و میش همین که رم بخورد باید پروانهات را عوض کنی و بری یک منطقه دیگر بزنیش، که این هم امکانپذیر نیست آقا. و بعد شروع کرد بهنقل خاطرات 30 سال در محیط زیست. آنچنان از شکارهای منطقهاش میگفت که گویی از یک انسان حرف میزند. بهما میگفت: بهاندازه بچههام اینها را دوست دارم. یه جورایی با زندگی من مخلوط شدهاند. باور کنید که پاهام همراهی نمیکنن که همراه شکارچی بهکوه بیام و ببینم که کسی بهطرفشان تیر میاندازه. اگر برای بقای خودشان لازم نبود نمیگذاشتم یکی ازشون کم بشه. اما چکار میشه کرد قوچها هر چه بزرگتر میشن و سنشون بالا میره بازدهی کمتری در تولیدمثل دارند و بهخاطر قدرت بیش از حدشون نسبت بهجوانترها، قوچهای جوان هم جرأت نمیکنن بهگله نزدیک بشن، اینه که امکان داره یک سری از میشها قسر بشن و در بهار سال بعد برهای دنبالشون نباشه. ناگهان صدای سوتی کلام سید را قطع کرد. سر بهسمت بالا چرخاند. در فاصله 35 متری ما چند رأس میش ایستاده بودند و ما را نگاه میکردند. سید میشناختشان. گفت اینا گله دره بیداند، حتما گرگی یا حیوان دیگهای رمشون داده که بهاینجا اومدن. خدا کنه بیسر و صدا برگدن سمت خودشون – اگه خیلی اذیت نشده باشن از پشت سر،با دیدن ما برمیگردن. همینطور هم شد، یکی دو تا سوت زدند و برگشتند. دره پشت سر ما رو که رد میکردند شمردم حدود 40 تایی بودند. چند تا قوچ هم داخلشان بود، اما قوچهای زیر دست ما چشمگیرتر بودند. خورشید متمایل شده بود و ما بهغروب نزدیکتر میشدیم، زیر درخت گیر کرده بودیم، نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. دوست شکارچی بنده که گویی خسته شده بود گفت: از همین فاصله یک تیر بیندازیم. سید در جوابش گفت: شکار گل شده و قوچها داخل گلهاند، خطرناکه، داخل گل نباید تیر انداخت. صحبتهای سید تمام نشده بود که ناگهان گله زیردست ما بهشدت رم خورد حیوانها با سرعت بهجهت مخالف ما حرکت کردند. مات و حیرتزدهبهگله رمخورده نگاه میکردیم. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. از سید پرسیدیم چرا اینطوری شد؟ سید گفت: این شکار آدمدیده که اینجوری سرخورد و رفت. گفتم: یعنی ما را دیده؟ - نه کس دیگهای را دیده. ولی آن دیگری کی بود و اینجا چه میکرد؟ پرسیدم چطور میگویید آدم بوده، شاید حیوانی چیزی باشه، مثلا گرگی. در جواب من گفت: بعد از 30 سال خدمت دیگه فرق رم خوردن شکار از دست آدم یا گرگ را می دانم. بیسیمش را درآورد و با پاسگاه تماس گرفت. در میانه ارتباط با پاسگاه شخص دیگری روی خط آمد و گفت آقا سید کجای منطقه هستید. بعد از چند لحظه دیدیم از سمت راست مرد جوانی بهطرف ما میآید. مأمور بود و از جهت دیگری از منطقه برای گشتزدن زده بود بهکوه و درست از جلوی شکارهای در آب و نمک خوابانده شده ما درآمده بود. رو به دوستم کردم و گفتم، ما هنوز دو روز دیگر وقت داریم. نگران نباش دست خالی از این منطقه برنمیگردیم. هوا تاریک شده بود که به ماشین رسیدیم و راهی پاسگاه شدیم. بعد از رساندن آقاسید بهپاسگاه قرار فردا را گذاشتیم، فردا ساعت 6 صبح همینجا، و از هم جدا شدیم. شام را خورده بودم و بعد از یک چای داغ خودم را برای یک خواب راحت آماده میکردم. بهسقف اطاق خیره شده بودم و در فکر شکار فردا، فکر شکار خواب را از چشمان خستهام ربوده بود، با خودم گفتم باید سعی کنم زودتر بخوابم تا صبح زود بتوانم پرانرژی از خواب بیدار بشوم و یک روز خوب را آغاز کنم. اما همین که چشمهایم را روی هم میگذاشتم، انگار پشت پلکهایم، تصاویر و مناظری که از صبح دیده بودم میگذشت. نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای زنگ ساعت که از خواب بیدار شدم احساس کردم خیلی نخوابیدهام. با مقداری نان و پنیر و گردو مختصر تهبندی کردم و منتظر دوست ماندم. دیر کرده بود. این دوست ما همیشه یک سری کارهای عقبافتاده داشت که وقت سفر یا شکار بهیادشان میافتاد و گروه را ساعتی معطل میکرد! تقریبا ساعت 7 جلو پاسگاه آقا سید رو سوار کردیم و راهی کوه شدیم. از ماشین پیاده شدیم و بهراه افتادیم، دوست شفیق بنده هم شروع کرد مثل پنگوئن راه رفتن؛ چند وقتی بود که کوه نرفته بود و فشاری که روز گذشته بهعضلاتش آورده بود باعث گرفتگی عضلاتش شده بود. برای اینکه عضلاتش نرم شود و بتواند راحتتر حرکت کند یک راه بغلبر و مارپیچ را انتخاب کردیم. همینکه عرقش درآمد کم کم عضلاتش آزاد شدند و همپای ما بهراه افتاد. ساعت 10 صبح بود که کمرکش کوه پشت یک اورس نشستیم به دوربین کشیدن. با توجه بهمسیری که روز گذشته شکارها سرخورده بودند راه جدیدی را پیش گرفته بودیم. اما با تعجب دیدم شکاری که در آخرین ساعات روز قبل بهطرف مخالف جایی که ما نشسته بودیم رفته بود حالا بالاتر آنجا و تقریبا در سره کوه مشغول چریدن است. اینکه چطور و چرا گله اینقدر راه را برگشته بود نمیدانستیم. راههای مختلف را برای سرتیرکردن شکار مرور کردیم. اما هیچکدام مرا راضی نمیکرد. اینکه مثل دیروز صبر کنیم یا غیره … فکری بهنظرم رسید. اینکه برگردیم مسیر دیروز را برویم بالا و شکار را مثل گلهای که دیروز اول وقت سر راهمان بود دور بزنیم. سخت بود اما مطمئنترین راه برای اینکه وفق بشویم همین بود. با آقا سید مشورت کردم و نظرم را گفتم، تأیید کرد و گفت: بهشرطی که این رفیقت همپای ما بیاد. این استاد که من میبینم ازش بعیده بتونه تا غروب اینن راه رو بره. - میتونم بیام، اما یه خورده پاهام درد میکنه! راهی را که دیروز شکارها بعد از دیدن مأمور محیط زیست رفته بودند با دقت مرور کردیم. چند کوره راه با 30 سانت عرض در سینهمال کوه بهسمت پایین کشیده شده بود و مشخص بود که مسیری آشنا و پر تردد برای شکار منطقه بهشمار میآید. بهسید گفتم اگر این شکار مجددا از آن نقطه رم بخورد چقدر امکان دارد مسیر دیروز را پیش بگیرد. سید گفت: اگر از سر پایینتر بیایند و انسان یا حیوانی از بالای سر رمشون بده احتمال رفتن راه دیروز خیلی زیاده. دوست شکارچی و آقا سید را نزدیک آن راههای باریک گذاشتم، فاصلهای تقریبا 200 متر خودم هم طبق برنامهریزی که با سید کرده بودم، آماده شدم تا کوه را دور بزنم و شکار را رم بدم بیاد تو – تر رمشون- سریع آماده شدم و حرکت کردم. توی این منطقه شاید نسبت بهمناطق دیگر شکار بیشتری را ببینید اما زدنش کار راحتی نیست. چون بهمحض اینکه وارد کوه میشوید چند صد تا چشم شما را زیر نظر دارند. منظورم شکارها هستند که از اطراف و فواصل دور و نزدیک در گلههای 30 ، 40 تایی مشغول چریدن هستند و همین کار را یک مقدار سخت میکند. مسیری که انتخاب کرده بودم کوتاهترین راه برای دستیابی بهقله و دور زدن گله مورد نظرم بود که امکان میداد دور از چشم شکارها آنها را دور بزنم اما شیب خیلی زیادی داشت، زودتر از آنچه که فکر میکردم بهقله رسیده بودم. حدود یک ساعت و پنج دقیقه راه خیلی زیادی را آمده بودم، همهاش سینهکشهای شنی با شیب تند. بهبالای قله که رسیدم باد را چاق کردم و مقداری عقبتر از سره کوه نشستم و نفسی تازه کردم. از اینکه توانسته بودم این مسیر را در مدت زمانی کمتر از آچه که فکرش را کرده بودیم طی کنم بهخودم امیدوار شدم. سید گفته بود اگه خیلی خوب راه بری 2 ساعت دیگه روی سر شکارها هستی و من تقریبا نصف این زمان را صرف کرده بودم. از فراز این قله زیبا تهران را شود دید. آن روز پدیده وارونگی هوا پیش آمده بود و به جز تعداد کمی ساختمان در ابتدای تهران پارس و خاکسفید مابقی تهران را دودی سیاه بلعیده بود. دلم میخواست بهجای همه مردم شهر تهران هوای پاک تنفس کنم. دلم میخواست میتوانستم ریههای این مردم دودزده را بهجرعهای هوای پاک میهمان کنم. ای کاش میتواستم. و ای کاش همه ما درمییافتیم که با بیتوجهی و سهلانگاری در زندگیهای پر از تجمل و خانههایی با چندین ماشین در پارکینگ چقدر در آلودگی شهر خود سهیم هستیم و با کارهای غیرقابل توجیه خود – تولید مقدار زیادی زباله، و … - چه بر سر طبیعت پیرامون خود آوردهایم. ای کاش چسته بودیم معنای حقیقی این جمله را که «از ماست که بر ماست» هوا ساحت و آرام بود و بادی نمیوزید،که ای کاش باد با سرعت زیاد میوزید و شکار ما را نیز رم میداد و در عوض هوای تهران را، برای چند ساعتی هم که شده ، پاک میکرد. آرام آرام خود را به لبه کوه کشیدم. خمیده و محتاط، تا اینکه با کمک دوربین، دوستان خود را در فرودست پیدا کردم. با تخمینی از زاویه دید آنها که بههنگام جدا شدن بهشکار نگریسته بودم، تقریبا جایی که باید گله را میدیدم نشان گذاشتم. گله کمی بهسمت راست من بود و من باید کاملا از بالای سر آنها در میآمدم. تا آنها بهدرستی مسیر روز گذشته خود را پیش بگیرند. خودم را بهبالای سر آنها رسانیدم. آرام و سینهخیز جلو میرفتم. جلوتر و جلوتر … ناگهان قسمتی از دو شاخ با شکوه را در 50 متری خودم دیدم. سرش را که بالا میآورد تمام صورت و گردنش دیده میشد. فقط باید مرا میدید. بدون سر و صدا و اذیت تا بهآرامی رم بخورد و گله را نیز رم بدهد و بهآنجایی برود که باید. قوچ بسیار زیبایی بود. حدود 9 سال سن با شاخهای باز و قرینه. با خودم گفتم ای کاش این قوچ را بزند. محو تماشای قوچ بودم که ناگهان گرمای نگاهی را احساس کردم. امانم نداد. بهمحض چرخاندن سرم بهسمت چپ با یک سوت و سمضربه رفت و گله را نیز با خود برد. یک میش کهنه و کار بلد. در اول رم خوردن بهراهی رفت که ما انتظارش را نداشتیم. سعی کردم با علامت دست دوستانم را از مسیر آنها با خبر کنم. اما در میانه راه گله یک استپ چند ثانیهای کرد و بعد از نگاه کردن بهمن که حالا بهوضوح در سریال دیده میشدم راهی که همیشه میرفت را پیش گرفت. و این بار اشتباه کرده بود. درست به سمت دوستان من میرفت. با دوربین نگاه میکردم. دوستم را دیدم که پشت تفنگ نشسته و در دوربین تفنگ دنبال قوچ خوب میگشت. گله کاملا از جلو آنها میگذشت. با خودم گفتم ای کاش که دوست ما بتواند سر تاخت درست تیربیندازد و خدای ناکرده تیرش بهمیش یا برهای نگیرد. در این فکر بودم که لحظهای گله از هم پاشید و در دوربین من تار و مار شد. وقتی قوچ و میشها بهسرعت کوه را پیچیدند و از دید من پنهان شدند، تازه صدای گلوله بهمن رسید و فهمیدم تیر انداختهاند. یک تیر و دیگر هیچ. بهسمت آنها بهراه افتادم. سراشیبی بود و شنزار داخل دره. یک جست میزدم و شنها مرا چند متر با خود بهپایین میبردند. نفهمیدم چقدر طول کشید اما زمانی که بهگروه رسیدم دیدم دوست بنده با ژستی آنچنانی پشت قوچ نشسته و آماده که من برسم و از او عکس بگیرم. - تیغ برا. این را من گفتم و دوربین را گرفتم تا از شکارچی موفق تیم عکس بگیرم. اما از آنجا که دوست ما خیلی با برنامه بود و حرفهای، این بار هم دوربین خالی از فیلم را بههمراه خود بهکوه آورده بود. با ناراحتی گفتم. استاد این هم از آن کارها بود ها! (همیشه در خاطر داشته باشید که از تمام زحمات و شکار شما تنها عکس آن برای شما میماند. پس همیشه بهاین قسمت از تدارکات توجه کنید.) در کنار شکار نشستیم و نهار خوردیم. همان قوچی بود که از سره کوه دیده بودم، با شاخی بهطول حدود 76 و قطر 25 سانتیمتر، ریشی سیاه با زیبایی چشمگیر و تناسب شاخها با دیگر اعضای بدن. 9 سال را پشت سر گذاشته و وارد 10 سال شده بود. ناهار را خوردیم و مهیای برگشت شدیم. آرام، آرام که بهسمت پایین میآمدیم نکتهای حساسیت مرا برانگیخت. با تعجب دیدم که فنسها و دیوارهایی جدید دور دامنه و قستی از کوه کشیده شده است. فنسهایی خیلی بالاتر از آنچه در گذشته من دیده بودم که انگار قصد کوهنوردی دارند و هر روز و یا هر ساعت قسمتی از طبیعت بکر منطقه را بلعیده و بهمعده شهر فرو میبرند. در چندین متر بالاتر از آنها نیز دو دستگاه بلدوزر غولپیکر بهکار خراشیدن سینه گرم کوه مشغول بودند. این آدمیزاد بهواقع چه میکند. آیا میدانیم که با هر ضربه بهطبیعت، ضربهای بهجامعه و متعاقب آن بهخانواده و نهایتا بهخود میزنیم. آیا هیچ فکر کردهایم که بهای کنده شدن یک بوته گون یا هر گیاه وحشی دیگر از بستر طبیعت چقدر است. در این برهه از زمان که اولین و مهمترین دغدغه دولتها و مردم جهان حفظ محیط زیست و طبیعت است، چه گشاده دست بهتخریب محیط زیست و حیاتوحش همت گماردهایم. نه، درست عمل نمیکنیم. هیچیک از ما بهعمق فاجعهای که بهوجود میآوریم پی نبردهایم که اگر پیبرده بودیم اینگونه تیشه بهریشه ضامن بقای خود نمیزدیم. درست بیاندیشیم و درست عمل کنیم، چرا که خیلی زود دیر میشود. |
برچسب ها |
قوچ, گردش, گردشگری, درباره طبیعت, شکار, شکار قوچ, طبیعت, طبیعت و توریسم, طبیعت گردی |
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان) | |
ابزارهای موضوع | |
نحوه نمایش | |
|
|
War Dreams Super Perfect Body Scary Nature Lovers School Winner Trick Hi Psychology Lose Addiction Survival Acts The East Travel Near Future Tech How Cook Food Wonderful Search Discommend
Book Forever Electronic 1 Science Doors The Perfect Offers Trip Roads Travel Trip Time Best Games Of Shop Instrument Allowedly